از عالم درد دل کردن، بمعنی اظهار درد دل کردن و جنجال نمودن. (از آنندراج). قصه کردن. بیان حال کردن: خوش آن زمان که دگر سوی بینی و شنوی چو من بگریۀ خون ماجرای خویش کنم. امیرخسرو (از آنندراج). ، گفتگو کردن. مباحثه کردن. مکابره کردن: مجدالدین بازنش ماجرائی می کرد، زنش بغایت پیر و بد شکل بود، گفت خواجه کدخدائی چنین نکنند که تو می کنی. (عبید زاکانی). ای آنکه با شکسته دلان ماجرا کنی ما از توایم اگر بکشی ور رها کنی. مسیح کاشی (از آنندراج). و رجوع به ماجرا شود
از عالم درد دل کردن، بمعنی اظهار درد دل کردن و جنجال نمودن. (از آنندراج). قصه کردن. بیان حال کردن: خوش آن زمان که دگر سوی بینی و شنوی چو من بگریۀ خون ماجرای خویش کنم. امیرخسرو (از آنندراج). ، گفتگو کردن. مباحثه کردن. مکابره کردن: مجدالدین بازنش ماجرائی می کرد، زنش بغایت پیر و بد شکل بود، گفت خواجه کدخدائی چنین نکنند که تو می کنی. (عبید زاکانی). ای آنکه با شکسته دلان ماجرا کنی ما از توایم اگر بکشی ور رها کنی. مسیح کاشی (از آنندراج). و رجوع به ماجرا شود
قضاء. حکومت. محاکمه. دیوان کردن. حکمیت. محاکمه کردن. یکسو نمودن میان نیک و بد. المخاصمه. الخصام. (تاج المصادر بیهقی). فصل. (دهار) : نخستین روز که جمشید به پادشاهی بنشست و داوری کرد همه خلق گرد آمدند و آن روز را نوروز نام کرد و هر سه ماهی همچنین به داوری بنشستی تا هفتصد سال ازین گونه بگذشت و اندرین کار و مدت هرگز بیماری و دردسری نبودش. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ولید بن مغیره پیرتر بود ایشانرا از پیکار بازداشت و گفت بر آن باشید که هر که نخست بدین مزگت آید او را حاکم کنیم تا میان ما داوری کند. و بداوری او بسنده باشیم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). میان دو تن چون کنی داوری به آزرم کس را مکن یاوری. اسدی. ، حکم کردن: بگویش که چون او بزیر آوری بشمشیرکن زان سپس داوری. فردوسی. - از پی کسی داوری کردن، بسود او حکم کردن. جانب اوگرفتن در قضا: به مادر چنین گفت کز مهتری همی از پی گو کنی داوری. فردوسی. ، منازعه کردن. نزاع کردن. مخاصمه کردن. ستیزه کردن. جدال کردن. مرافعه کردن: تو اکنون بدرد برادر گری چه با طوس نوذر کنی داوری. فردوسی. زمانه ز ما نیست چون بنگری بدین مایه با او مکن داوری. فردوسی. چو با تونیست ایشانرا توان داوری کردن چه چاره ست از تواضع کردن و پذرفتن پیمان. فرخی. گرترا خطاب اشتر باز خال و عم نبود چون همی با من تو چندین داوری عمر کنی. ناصرخسرو. کسی را که دولت کند یاوری که یارد که با او کند داوری. نظامی. ، دعوی کردن. ادعا کردن: چرا از پی سنگ ناخوردنی کنی داوریهای ناکردنی. نظامی. ، بحث کردن: ترا کردگارست پروردگار توئی بندۀ کردۀ کردگار چو گردن به اندیشه زیرآوری ز هستی مکن پرسش و داوری. فردوسی
قضاء. حکومت. محاکمه. دیوان کردن. حکمیت. محاکمه کردن. یکسو نمودن میان نیک و بد. المخاصمه. الخصام. (تاج المصادر بیهقی). فصل. (دهار) : نخستین روز که جمشید به پادشاهی بنشست و داوری کرد همه خلق گرد آمدند و آن روز را نوروز نام کرد و هر سه ماهی همچنین به داوری بنشستی تا هفتصد سال ازین گونه بگذشت و اندرین کار و مدت هرگز بیماری و دردسری نبودش. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ولید بن مغیره پیرتر بود ایشانرا از پیکار بازداشت و گفت بر آن باشید که هر که نخست بدین مزگت آید او را حاکم کنیم تا میان ما داوری کند. و بداوری او بسنده باشیم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). میان دو تن چون کنی داوری به آزرم کس را مکن یاوری. اسدی. ، حکم کردن: بگویش که چون او بزیر آوری بشمشیرکن زان سپس داوری. فردوسی. - از پی کسی داوری کردن، بسود او حکم کردن. جانب اوگرفتن در قضا: به مادر چنین گفت کز مهتری همی از پی گو کنی داوری. فردوسی. ، منازعه کردن. نزاع کردن. مخاصمه کردن. ستیزه کردن. جدال کردن. مرافعه کردن: تو اکنون بدرد برادر گری چه با طوس نوذر کنی داوری. فردوسی. زمانه ز ما نیست چون بنگری بدین مایه با او مکن داوری. فردوسی. چو با تونیست ایشانرا توان داوری کردن چه چاره ست از تواضع کردن و پذرفتن پیمان. فرخی. گرترا خطاب اشتر باز خال و عم نبود چون همی با من تو چندین داوری عمر کنی. ناصرخسرو. کسی را که دولت کند یاوری که یارد که با او کند داوری. نظامی. ، دعوی کردن. ادعا کردن: چرا از پی سنگ ناخوردنی کنی داوریهای ناکردنی. نظامی. ، بحث کردن: ترا کردگارست پروردگار توئی بندۀ کردۀ کردگار چو گردن به اندیشه زیرآوری ز هستی مکن پرسش و داوری. فردوسی